شب خستگی

                          

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی تنهایی شب خستگی نشسته بود یه گلی به نام ناز که
بودش همه نیاز با خدای خود میگفت درد دل یه دنیا راز: ای خدا دلمو نگاه که گرفته بد جوری
لحظه های تلخ من میگذرن همینجوری روزا رو اه میگشم شبامم همش غمه خدایا جواب
میخوام کمکم کن این دفه گاهی بارون چشاش میون نوشته هاش میچکید دوون دوون
مثل یه جوی روون تو نگاش طعم عسل لباشم پر از غزل میدونست تنها شده از همیشه
تا ازل حس نرمی تنش با طنین ماتمش یخ زده یواش یواش خالی از داغ صداش نازی باز
ادامه داد شعر میگفت گریه میکرد : خدایا یادت میاد تو به من گفتی ببار خندهاتو قدر بدون
یا بارون بشو ببار حالا من یه عالمه ابرمو پر از صدا دوست دارم گریه کنم با یه اواز یه صدا
قصه سایه شدن ساغرانه ول شدن نوبت مهربونی رنگ اسمون شدن خدایا یادم بیار که
چطور دریا بودم حالا بغض تو قلبمه چی شدش تنها شدم