نامه ای نا تمام...

از احوالم خواسته بودی :
خسته ام و لحظه به لحظه خسته تر، شکسته تر و پیرتر می شوم. زندگی ام به یک مرگ تدریجی تبدیل شده است و با هر طپش قلبم حضور درد شدیدی را در اعماق وجودم حس می کنم. دردی نا آشنا که قامتم را خمیده کرده است.
دل گرفته ام و مغموم. غم هایم را پایانی نیست و جز تو چه کسی می تواند غمخوارم باشد؟!
شراب را به توصیه ات کنار گذاشتم.اما هوشیار نیستم. در خلسه ام ! خلسه ای که از افیونی ساخته شده از افکار بی سر و ته ام نشأت گرفته است. افکاری که در ذهن افسرده ام مبهوت ایستاده اند. این است تمام زندگی من!
خود به خوبی می دانم که موجود بدبختی هستم ولی باور کن همه ی بدبختی هایم این نیست.
مهربانم، نمی دانستم زندگی این چنین عذاب آور است. رنجی را که در این زمان متحمل می شوم از هر مرگی کشنده تر است. و مرگ ... گویا او هم قصد آزارم را دارد. آن قدر هم شهامت ندارم که خود به استقبالش بروم. از این بیمناکم که بعد از مرگم هم نبینمت، همانطور که در بدو زندگی ام تو را گم کردم. با این حال به مرگ دیگران غبطه می خورم. به مرگ همین آدمهای حیوان صفتی که شایسته ی مردن هم نیستند. اما می میرند و من در مرگشان، زنده ماندن خویش را به سوگ می نشینم.
و تو... کجا هستی؟! یا اصلا چه هستی؟! بارها گفته ام که در همه ی رنجها تنها دلخوشی ام فریاد زدن اسم توست و هیچ چیز هم به اندازه ی نگریستن به ته مانده ی تصویرت که در ذهنم باقی مانده آرامم نمی کند. اما چه اسمی! اسمی را که خود برایت ساخته ام؟ و تصویری که نمی دانم چگونه بر ذهنم نقش بسته؟ و گفته ها و نصایح زیبایی که نمیدانم کی از تو شنیده ام؟!
بعضی وقت ها بر وجودت شک می کنم و بعضی وقت ها تو را در وجود خود میبینم و یا اینکه خود را جز‍‎یی از تو در می یابم... دیگر نمی توانم بنویسم. چون احساس میکنم تو تمام افکارم را می دانی و قبل از آنکه بنویسم، نوشته هایم را خوانده ای. شاید هم اصلاً این نوشته ها را تو می گویی و من، فقط می نویسم. آه دیگر نمی توانم بنویسم....
خدایا کمکم کن؛کمکم کن...

خود را باور کن

         

گاه آسان نیست که خندان با جهان روبرو شوی. هنگامی که دلی پر درد داری.  

شهامتی بس بزرگ می خواهد.

بازگشت به خویشتن و دست یافتن به نیروی درون.

و بدان که فردا روز دیگری خواهد بود با رهاوردهایی نو.

اگر بتوانی بردبار بمانی و فردا را ببینی...

از نو آدمی خواهی شد.

پر توانتر.

با درک افزون.

و به خود می بالی که به این بردباری توانا بوده ای.

 

خداوندا..........

             

خداوندا..........
امروز به تو توکل می کنم.
مرا به آغوش خود هدایت کن تا احساس امنیت کنم.
مرا در نور خود شستشو بده و بگذار در لذت و خوشی تو غوطه ور شوم.
مرا سرشار از آرامش خود کن.
مرا در آغوش خود بگیر و با من حرف بزن . بگذار خود را آنگونه ببینم که تو مرا می بینی.
بگذار بازوانم را به دور گردنت حلقه کنم و پیشانیم را بر پیشانیت بگذارم و در چشمان پر جاذبه ات گم شوم.
بگذار نگاهت کنم.
بگذار گرمی حضورت را حس کنم و نفست را به آرامی در ذهنم حل کنم.
بگذار آنقدر خیره نگاهت کنم تا به رویایی عمیق فرو روم.................
آری به رویایی عمیق............زیرا فقط در رویاست که با من حرف می زنی و مرا می بوسی.
فقط در رویاست که به من می گویی بنده کوچکم دوستت دارم و مراقبت هستم .
می گویی من گاهی از راههایی به ظاهر بی رحمانه هدایتت می کنم اما تو نمی توانی درک کنی ...........
فقط در آنجاست که می گویی فرزندم تو متوجه نمی شوی وقتی راه می روی با نگرانی نگاهت می کنم و می بینم که ،
گاهگاهی زمین می خوری ولی دستت را نمی گیرم تا خودت بلند شوی و دوباره از اول شروع کنی اما تو می پنداری که
من تو را فراموش کرده ام.!!!!!!!!!!!!
من می گویم خداوندا کمکم کن تا ابد همانگونه باشم که تو مرا آفریدی .پاک و معصوم و بی ریا...................
و تو لبخند می زنی و هیچ نمی گویی